بابايي اومد ....
سلام عزيزم .... بابايي ديروز اومد خونه من بعداز ظهر هم اداره بودم آخه كلاس داشتم و اولين روز كلاس ها تو سال جديد بود و بچه ها بي صبرانه منتظر بودن و من نمي تونستم كلاسو تعطيل كنم ..... همه بچه ها بهم گفتن كه خيلي عوض شدم و چاغ شدم و بيني ام هم خيلي پف كرد ...... راستي دو تا از شاگردام هم باردار شدن و يكيشون الان ماه سوم يكي ديگه ماه دوم ..... اميدوارم ني ني اونا صحيح و سالم باشه و مثل من ويار نداشته باشن ..... امروز و فردا هم كه بابايي شيفته و من نمي تونم ببينمش .... ديشب هم كه خيلي حالم بد بود نزديكاي صبح حالم به هم خورد و كلي اذيت شدم و نذاشتم باباتم بخوابه .... خيلي بد بود خيلي خيلي داشتم مي مردم ..... واسم دعا كن عزيزم .......
نویسنده :
مامان ملیحه و بابا ناصر
14:54